بلندی کوهی مرا فریاد میزند
آسمان بزرگ مرا داد میزند
ابرها برایم ساز میزنند
فرشتگان در کنارم بال میزنند
آه، ای خدا
آه، ای خدا
چه با شکوه است پرستش تو
چقدر زیباست تماشای تو
به من الهام شده است پرواز بکنم
از بلندی کوهی آغاز بکنم
با جهان شما وداع بکنم
از سرای شما عبور بکنم
شاید این آخرین شعرم باشد
دعای خیر من همیشه یارتان باشد
جز خدا را نپرستیدم هرگز
جز به اذن او کاری نکردم هرگز
کوتاه می نویسم این بار
از دردی که نهادی بر قلبم هر بار
در معرکه های ناگهانی روزگار
از پای عقاقی هایی که خون می ریخت در شکار
من نفس می کشیدم بوی تو را هر قدم در بهار
من پیاده بودم و تو بودی سوار
تو با هرکه تو را می ستائید سازگار
من با هرکه تو را می خواست در کارزار
از عشق زیاد بود یا جنون عاشقی ناسازگار
که با تو سازگار بود و با همه ناسازگار