دکلمه ها - شعر و دکلمه

دکلمه ها - شعر و دکلمه

(مجموعه اشعار و دکلمه های مهدی پورآزاد و شاعران دیگر)
دکلمه ها - شعر و دکلمه

دکلمه ها - شعر و دکلمه

(مجموعه اشعار و دکلمه های مهدی پورآزاد و شاعران دیگر)

رباعیات - حافظ

جز نقش تو در نظر نیامد ما را

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت

حقا که به چشم در نیامد ما را


بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا

پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا

مشنو سخن خصم که بنشین و مرو

بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا


گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات

گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات

گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا

شادی همه لطیفه گویان صلوات


ماهی که قدش به سرو می‌ماند راست

آیینه به دست و روی خود می‌آراست

دستارچه‌ای پیشکشش کردم گفت

وصلم طلبی زهی خیالی که توراست


من باکمر تو در میان کردم دست

پنداشتمش که در میان چیزی هست

پیداست از آن میان چو بربست کمر

تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست


 

تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست

تا بندهٔ تو شده‌ست تابنده شده‌ست

زان روی که از شعاع نور رخ تو

خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست


هر روز دلم به زیر باری دگر است

در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است

من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید

بیرون ز کفایت تو کاری دگراست


ماهم که رخش روشنی خور بگرفت

گرد خط او چشمهٔ کوثر بگرفت

دلها همه در چاه زنخدان انداخت

وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت


امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

وز بستر عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست

تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت


نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت

نی حال دل سوخته دل بتوان گفت

غم در دل تنگ من از آن است که نیست

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت


اول به وفا می وصالم درداد

چون مست شدم جام جفا را سرداد

پر آب دو دیده و پر از آتش دل

خاک ره او شدم به بادم برداد


نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد

نی لذت مستی‌اش الم می‌ارزد

نه هفت هزار ساله شادی جهان

این محنت هفت روزه غم می‌ارزد


هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد

هر پاکروی که بود تردامن شد

گویند شب آبستن و این است عجب

کاو مرد ندید از چه آبستن شد


چون غنچهٔ گل قرابه‌پرداز شود

نرگس به هوای می قدح ساز شود

فارغ دل آن کسی که مانند حباب

هم در سر میخانه سرانداز شود


با می به کنار جوی می‌باید بود

وز غصه کناره‌جوی می‌باید بود

این مدت عمر ما چو گل ده روز است

خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود


از چرخ به هر گونه همی‌دار امید

وز گردش روزگار می‌لرز چو بید

گفتی که پس از سیاه رنگی نبود

پس موی سیاه من چرا گشت سفید


ایام شباب است شراب اولیتر

با سبز خطان بادهٔ ناب اولیتر

عالم همه سر به سر رباطیست خراب

در جای خراب هم خراب اولیتر


خوبان جهان صید توان کرد به زر

خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد به زر

نرگس که کله دار جهان است ببین

کاو نیز چگونه سر درآورد به زر


سیلاب گرفت گرد ویرانهٔ عمر

وآغاز پری نهاد پیمانهٔ عمر

بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد

حمال زمانه رخت از خانهٔ عمر


عشق رخ یار بر من زار مگیر

بر خسته دلان رند خمار مگیر

صوفی چو تو رسم رهروان می‌دانی

بر مردم رند نکته بسیار مگیر


در سنبلش آویختم از روی نیاز

گفتم من سودازده را کار بساز

گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار

در عیش خوش‌آویز نه در عمر دراز


مردی ز کنندهٔ در خیبر پرس

اسرار کرم ز خواجهٔ قنبر پرس

گر طالب فیض حق به صدقی حافظ

سر چشمهٔ آن ز ساقی کوثر پرس


چشم تو که سحر بابل است استادش

یا رب که فسونها برواد از یادش

آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال

آویزهٔ در ز نظم حافظ بادش


ای دوست دل از جفای دشمن درکش

با روی نکو شراب روشن درکش

با اهل هنر گوی گریبان بگشای

وز نااهلان تمام دامن درکش


ماهی که نظیر خود ندارد به جمال

چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال

در سینه دلش ز نازکی بتوان دید

مانندهٔ سنگ خاره در آب زلال


در باغ چو شد باد صبا دایهٔ گل

بربست مشاطه‌وار پیرایهٔ گل

از سایه به خورشید اگرت هست امان

خورشید رخی طلب کن و سایهٔ گل


لب باز مگیر یک زمان از لب جام

تا بستانی کام جهان از لب جام

در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است

این از لب یار خواه و آن از لب جام


در آرزوی بوس و کنارت مردم

وز حسرت لعل آبدارت مردم

قصه نکنم دراز کوتاه کنم

بازآ بازآ کز انتظارت مردم


من حاصل عمر خود ندارم جز غم

در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم

یک همدم باوفا ندیدم جز درد

یک مونس نامزد ندارم جز غم


چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن

با لشگر غم چه بایدت کوشیدن

سبز است لبت ساغر از او دور مدار

می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن


ای شرمزده غنچهٔ مستور از تو

حیران و خجل نرگس مخمور از تو

گل با تو برابری کجا یارد کرد

کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو


ای باد حدیث من نهانش می‌گو

سر دل من به صد زبانش می‌گو

می‌گو نه بدانسان که ملالش گیرد

می‌گو سخنی و در میانش می‌گو


ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده

یاقوت لبت در عدن پرورده

همچون لب خود مدام جان می‌پرور

زان راح که روحیست به تن پرورده


گفتی که تو را شوم مدار اندیشه

دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه

کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند

یک قطرهٔ خون است و هزار اندیشه


آن جام طرب شکار بر دستم نه

وان ساغر چون نگار بر دستم نه

آن می‌که چو زنجیر بپیچد بر خود

دیوانه شدم بیار بر دستم نه


با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی

کنجی و فراغتی و یک شیشهٔ می

چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی

منت نبریم یک جو از حاتم طی

 

قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای

ما را نگذارد که درآییم ز پای

تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای

سرپنجهٔ دشمن افکن ای شیر خدای


ای کاش که بخت سازگاری کردی

با جور زمانه یار یاری کردی

از دست جوانی‌ام چو بربود عنان

پیری چو رکاب پایداری کردی


گر همچو من افتادهٔ این دام شوی

ای بس که خراب باده و جام شوی

ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم

با ما منشین اگر نه بدنام شوی