دل من آزرده خاطر شده از دلای مردم
اینا کورند نمی بینند جز تمنّای نفسانی
آنچه تصویر دارند فقط ترسیمیست عقلانی
روی خطی که کشیدند همیشه دارن می میرند
بیا از ترسیم آن ها دور بشیم، شاید ببینند
که میشه یکراست نرفت و، میشه دایره وار نچرخید
میشه یکجا ایستاد تا به لحظه ای جان بخشید
توی دنیای من، اگه من، خوشم با خوشی های من
توای نامحرم، تو برگرد تو ندانی احوال من
که فقط خنده دار است برایت حس و حال من
من برای تو چه مبهم، تو چه دور از رویای من
صاف میرم به سراغ صافی قلبم
می نشینم به رویایی که در آن همیشه غرقم
آتش می کشم به تمام آرزوهایم
فحش می دهم به تمام سادگی هایم
به اشک هایی که عاشقانه ریختم و ندیدی
به ابرهایی که باردار کردم و نباریدی
تمام جسم و روحم سست و آرام و مبهوت گشته
از بی وفایی و تازیانه های تو، فقط تو کبود گشته
چه فایده باز سخن گفتن که گوش شنوا نیست
چرا این هستی جز معمّایی مجهول نیست
من می رم به سوی رویاهای تنهایی ام
تو بمان با این معمّا و مردم نادان که ندانی ام