ببند چشماتو آروم
تفکر نه، نفس باش
در این دنیای ناپاک
تو پاک همچون سحر باش
به دنبال شبان نه
نه همسایه ی گرگ باش
فقط با خود، خودت باش
گذر کن از جمادی،
به دنبال خودت باش
بشین یک گوشه آرام
در این کابوس هوشیار باش
که هوشیاری چو خواب است
نه در سودای ذهن باش
فقط با او که عاشق
همیشه در دل توست
رفیق و همنشین شو
که او در تو خود توست
به دنبال دلت باش
که او در تو خود توست
به دنبال دلت باش
به دیدار شبانه و پرواز در آسمان
به رقص بشقاب های نورانی کهکشان
به نیمه تاریک ماه، پیرمرد آموزگار
به پرواز در خلع، احساس آزادی
به دو میهمان سرزده در سپیده دم
به گرفتن عضله هایم، دردهای دم به دم
به فضای توخالی ماده و علم بی معنا
به سکوت بربرهای وحشی در یغما
به شهرهای ویران در زیر آب
به شهرهای پنهان در روی ماه
به خواب ها و مردن ها و بردن های بسیار
به بیداری نیروانا، رعشه ی ستون فقرات
به فشار بین دو ابرو، چشم های بی انتها
به سبک بالی و پرواز در جهان بی منتها
به اشک های غربیانه ی سرشب
به بیداری ،نخوابیدن تا ته شب
به دشمنان آشنا در بدن های ماتریکسی
به شیوه های ذهن شویی فراتر از پیسی
به چشم انتظاری آخرین روز برای رفتن
به تمنای روح برای از بدن جستن
به یاد اشک های شبانه ام برای تو
به پاس عشق و وفاداریم از برای تو
در آن روز که من نیستم، تو خواهی بود
ای روح عشق، تو همیشه زنده خواهی بود
حجم: 4MB فرمت: MP3
پس از اولین بیداری
و تو چه دانی اولین بیداری چیست؟!
به خانه ام که بیدار خواهم شد به دنبال تو خواهم گشت
آه کجایی ای هم خانه ی بیداری
این آخرین مرگ من نبود؟! اگر بود پس تو کجایی؟
به خانه ام صدای آواز پری ها می آید
در خانه ام غم فزون می شود
هیچ نمی خواهم تو کجایی
تو را نیافتم، نیستی
تازه بیدار شده بودم، اما باز بازمی گردم به تنهایی
درون وان حمام پس از یک خواب طولانی دوباره می خوابم
این بار دستم نمی لرزد
به درود تا تو را خواهم یافت
می دانم درست نیست، راه من کمی عجیب است
به درود خدای من
------------------------------------------
کمی درباره ی داستان این شعر: عاشقی که در یک آزمایش از سوی خدا است، در انتظار دیدار عشقش توان تکرار روزها را نداشت و زندگی را به درود گفت،سپس دوباره پس از مدتی طولانی با همان حافظه و خاطرات قبلی در خانه اش زنده می شود وقتی می بیند هنوز هم به عشق خود نرسیده حتی پس از مرگش و هنوز آرزویش که دیدار عشقش است برآورده نشده قلب او تنگ می شود و دوباره زندگی را خاتمه می دهد.(این فقط یک داستان است)
چه شد! چرا؟! چرا اینگونه شد؟
چرا نوزاد تو گرسنه شد
چه شد، چرا تشنه شد
کو کجاست مادری که کشته شد
چه شد چرا اینگونه شد
آه، ای خدا، چرا مادر او کشته شد؟
کی شیر دهد نوزادش را
پاره ی تن، طفش نازش را
آه، خدا دلم پاره شد
وقتی دیدم مادری بیگناه آواره شد
نوزاد، خود را کشاند سر بالین خونین مادرش
سینه اش را یافت، مکید شیر نداشته اش
گاه ناله میزد پاسخ نبود دوباره می مکید
گاه مرگ را میدید اما باز می مکید
اشک می ریخت با آب خشکیده ی بدنش
ناله میزد با صدای گرفته ی گلویش
آه ای خدا سینه ام گداخته شد
از تصویر نوزادی که بی دلیل کشته شد
دیشب در آغوش مادرش بود
در آغوش فرشته ی زمینی اش
مادر برایش لالایی می خواند
لالایی شیرین بود برای خواب کودکش
نمی دانست فردا چه خواهد شد
به کدامین گنه کشته خواهد شد
اینک به خاک و خون کشیده اند
مادر و نوزاد یگانه اش
من تاب و توان دیدنم نیست
چه خواهی کرد با کشندگان پیکرش
خدایا کاری کن، کاری که کاری کند
این ظلم و جنایت آشکار را تمام کند
دل من آزرده خاطر شده از دلای مردم
اینا کورند نمی بینند جز تمنّای نفسانی
آنچه تصویر دارند فقط ترسیمیست عقلانی
روی خطی که کشیدند همیشه دارن می میرند
بیا از ترسیم آن ها دور بشیم، شاید ببینند
که میشه یکراست نرفت و، میشه دایره وار نچرخید
میشه یکجا ایستاد تا به لحظه ای جان بخشید
توی دنیای من، اگه من، خوشم با خوشی های من
توای نامحرم، تو برگرد تو ندانی احوال من
که فقط خنده دار است برایت حس و حال من
من برای تو چه مبهم، تو چه دور از رویای من
صاف میرم به سراغ صافی قلبم
می نشینم به رویایی که در آن همیشه غرقم
آتش می کشم به تمام آرزوهایم
فحش می دهم به تمام سادگی هایم
به اشک هایی که عاشقانه ریختم و ندیدی
به ابرهایی که باردار کردم و نباریدی
تمام جسم و روحم سست و آرام و مبهوت گشته
از بی وفایی و تازیانه های تو، فقط تو کبود گشته
چه فایده باز سخن گفتن که گوش شنوا نیست
چرا این هستی جز معمّایی مجهول نیست
من می رم به سوی رویاهای تنهایی ام
تو بمان با این معمّا و مردم نادان که ندانی ام