و یک روز تمام دل من فرو ریخت
در آن لحظه ی تجسّم گنه آلود تو
همه ی هستی ساکت شدند و ترسیدند
از حکم مجازات من به دست تو
باکی ندارم از اینکه چه خواهد شد
هر چه باشد زیباست اندیشیدن برای تو
گاه با خود می گویم به او خواهم رسید
یا باز باید بجنگم از برای تو
گاه می اندیشم به اینکه من کوچکم
نیست دستانم اندازه ی دستان تو
شب که می شود همه در خوابند ولی من
اشک می ریزم تا صحر در حسرت عشق تو
به پرندگان که می نگرم دو بال دارند
ای کاش داشتم پر می زدم به سوی تو
در کوچه و خیابان راه که می روم گاهی
هیچ نمی بینم جز مسیر بی انتها به سوی تو
گاه با خود می گویم خلاص شوم از تن
شرم می کنم از تصور فردا در پیش تو
هر ترانه ی عاشقانه که می شنوم
بی اختیار اشک می ریزم به یاد تو
کوتاه کنم شعر را با این نکته که
همیشه می نویسم از برای تو