همه شادند مثل هر سال
مثل سال های سال های سال
بوی باران، اشک ابرها
چه سخاوتمند است دست بادها
همه گویند که بهار آید
خجسته باد که این روزگار، باز آید
صدای چلچله ها، آواز مرغ مینا
خبر می دهد از عطر گل یاس ها
کُنج من هنوز تاریک است
نوبهارم سال ها خزان است
دارم به لب لبخندی دروغین
تا نگویند چهره ی مهدی عبوس است
زلف من تارهای سفید دارد
قلب من سال هاست ترک دارد
در حسرت عشقی که جز مرگ
هیچ راهی به او وصال ندارد
چشم من به راه یک کبوتریست
که کلامی تکه کلامی از یار دارد
حضوری دارم نه در سرای خویش
در سرایی که سُکنای موقت دارم
در دیاری که پسران را می پرستند
حضور من مانع سیل عظیم است
وای بر این مردم که ننگینند
وای بر این گناهی که سنگین است
من نه خود بینم نه ره بین
بینم او را که جز او نیست بینم
شاد می شوم وقتی یادم می آید
که به زودی روح می شوم، بالم می آید
بهار من شاد باش، تو که شادی
شاد می شود روح من، وقت شادی
راستی خالق من دوستی دارم به نام خلّاق
که او نیز همچو من قلبی شکسته دارد
وقتی رفتی هوا ابری شد
دلا افسرد چشا اشکی شد
وقتی رفتی کسی با ما خوب نبود
واسه ی پرنده ها دل پرواز نبود
وقتی رفتی همه ی هستیم رفت
تو ندانستی! حال مستیم رفت؟
وقتی رفتی که دلم درگیر بود
شب و روز به عشق تو اشکریز بود
وقتی رفتی خورشید سرد تر شد
تن من لرزید دلم سنگ تر شد
وقتی رفتی بی خبر بود رفتنت
تا که فهمیدم نمیاد خبرت
تو که رفتی دل من پر می کشید
همه جا تو رو به تصویر می کشید
وقتی رفتی دل رویامون شکست
جنگلِ کلبه به سوگ ما نشست
وقتی رفتی وقت شادی هم گذشت
وقت آروزها و وقتی پاکی هم گذشت
وقتی رفتی ندونستم کی میای
هنوزم منتظرم تا که از در تو بیای