باور دارم به روزی که دوباره روزها به کام ما خواهند چرخید
شاید این دنیا قسمت نباشد اما روزها دوباره خواهند چرخید
ای کاش می شد به گذشته بازگشت یا ماند در لحظه هایی که دوست داشتیم
مگر ما چه می خواستیم از روزگار جز لحظه هایی که همیشه دوست داشتیم
این چنین قسمت و تقدیر روا نیست ما فقط همدیگر را می خواستیم
عشق ما عشق پاکی بود که خدا را در آن می خواستیم
* * *
بازگردیم به گذشته به شبهای تا سحر نخفتن
به عاشقانه سخن گفتن اشک ریختن دعا کردن
به شوخی های الکی، خوب بود می گفتی بانمکی
به باهم بودن، بی هم بودن، دنیای الکی
به زندگیِ دورادور، زندگی من و تو از دور
به زنگ خطر، چشم های حسودِ روزگار کور
به اشک هایی که ریختیم پای مانیتورهای خسته
به دردهایی که نعره می کشید از قلب های خسته
من و تو چه عاشقانه شب را سحر می کردیم
با اینکه دور بودیم همیشه برای هم دعا می کردیم
یادش بخیر آن روزها، چه زود گذشت آن روزها
چه زجری داشت زندگی بعد از پایان آن روزها
که می نوشتم برایت، تو شعر می شدی به من
تو را می نوشتم، بو می کشیدم، تو گم می شدی در من
ما هرگز همدیگر را ندیدیم حتی لحظه های مرگمان
وقتی مرا بُردند به زور، تو ماندی پی دردمان
چه بی صدا مُردیم کسی ما را نشناخت
گویا که هرگز نبودیم به دنیایی می باخت
دنیا را دوست نداشتیم دنیا جای زشتی بود
آدم ها دروغ می گفتند، دنیا به کام بدان بود
کوچک مکانی می خواستیم با آب و نام خالی
فقط باهمدیگر باشیم این بود آرزوی باقی
اما نشد، دیگر دیر شد برای ما در این دنیا
کنون سر می کنم با خاطره هایت در رویا
یاس من، یاس من، من و تو شبیه هم بودیم
من خار داشتم اما گل یک گلخانه بودیم
چه شد! چرا؟! چرا اینگونه شد؟
چرا نوزاد تو گرسنه شد
چه شد، چرا تشنه شد
کو کجاست مادری که کشته شد
چه شد چرا اینگونه شد
آه، ای خدا، چرا مادر او کشته شد؟
کی شیر دهد نوزادش را
پاره ی تن، طفش نازش را
آه، خدا دلم پاره شد
وقتی دیدم مادری بیگناه آواره شد
نوزاد، خود را کشاند سر بالین خونین مادرش
سینه اش را یافت، مکید شیر نداشته اش
گاه ناله میزد پاسخ نبود دوباره می مکید
گاه مرگ را میدید اما باز می مکید
اشک می ریخت با آب خشکیده ی بدنش
ناله میزد با صدای گرفته ی گلویش
آه ای خدا سینه ام گداخته شد
از تصویر نوزادی که بی دلیل کشته شد
دیشب در آغوش مادرش بود
در آغوش فرشته ی زمینی اش
مادر برایش لالایی می خواند
لالایی شیرین بود برای خواب کودکش
نمی دانست فردا چه خواهد شد
به کدامین گنه کشته خواهد شد
اینک به خاک و خون کشیده اند
مادر و نوزاد یگانه اش
من تاب و توان دیدنم نیست
چه خواهی کرد با کشندگان پیکرش
خدایا کاری کن، کاری که کاری کند
این ظلم و جنایت آشکار را تمام کند
منو خیلی گم کردی لای خودخواهیات
انگار اون من نبودم که می موندم باهات
تو منو گذاشتی رفتی مثل یک غنچه ی تنها
همه خندیدند به حالم به حال عاشق تنها
حالا من تو کنجی از غم، تک و تنهایی نشستم
تو بیا منو رها کن که همیشه من شکستم
من غروری که ندارم اونو پای تو شکستم
تو بیا ،تو بیا، من به پای تو نشستم
اگه تو یه روز بیایی حرفی از ظلمت نگویم
با اینکه ظلم کردی رفتی همیشه از عشق بگویم
تو ندیدی، نچشیدی، عشقی که من در تو دیدم
تو مرا هرگز ندیدی من درونت را می دیدم
ولی از سینه ی پاکت نور عاشقی می تابید
وقتی که نورت را دیدم، دیدم که به من می تابید
من و تو عاشق شدیم و روزگار اول قشنگ بود
ولی جنس هم نبودیم شاید این دلیل غم بود
همیشه فرار می کردم من از حس و حال امروز
که تو از من دور باشی من بسوزم هر روز
دل من آزرده خاطر شده از دلای مردم
اینا کورند نمی بینند جز تمنّای نفسانی
آنچه تصویر دارند فقط ترسیمیست عقلانی
روی خطی که کشیدند همیشه دارن می میرند
بیا از ترسیم آن ها دور بشیم، شاید ببینند
که میشه یکراست نرفت و، میشه دایره وار نچرخید
میشه یکجا ایستاد تا به لحظه ای جان بخشید
توی دنیای من، اگه من، خوشم با خوشی های من
توای نامحرم، تو برگرد تو ندانی احوال من
که فقط خنده دار است برایت حس و حال من
من برای تو چه مبهم، تو چه دور از رویای من
صاف میرم به سراغ صافی قلبم
می نشینم به رویایی که در آن همیشه غرقم
آتش می کشم به تمام آرزوهایم
فحش می دهم به تمام سادگی هایم
به اشک هایی که عاشقانه ریختم و ندیدی
به ابرهایی که باردار کردم و نباریدی
تمام جسم و روحم سست و آرام و مبهوت گشته
از بی وفایی و تازیانه های تو، فقط تو کبود گشته
چه فایده باز سخن گفتن که گوش شنوا نیست
چرا این هستی جز معمّایی مجهول نیست
من می رم به سوی رویاهای تنهایی ام
تو بمان با این معمّا و مردم نادان که ندانی ام