تو را آغوش می گیرم ولی آغوش تو سرده
تو چیزی نمی گویی اگرچه حس تو درده
تحمل اجباری، مرا خوش نیست تو را چه
اگر دوستم نداری با من بودن تو از چه
رهایم کن برو با آن که رویای تو بوده
من هم رویایی دارم اگرچه حس من مرده
عشق که زوری نمیشه وصلت ما بی فایده بود
برو سراغ آرزوهایت شاید این اصل قاعده بود
او که او را دوست دارم مرا دوست ندارد اما
خوشم با او می مانم با او تا ابد در رویا
تو که بیوفایی اینو خوب می دونم
نمیشه از تو من جدا بمونم
هم تو رو می خوام هم از تو شاکی
که چرا با من میکنی بازی
این روزا خیلی خسته و کوفتم
من به یاد تو شبی را نخفتم
سیل سیگار، نفسم بند میاد
قرص های آرامبخش، دل من درد میاد
آسمونِ آبی تو چشای من نیست
خنده های الکی توی کار من نیست
تو که بیوفا شدی همه شب تاریک شد
مثل قلب آدمات که چقدر باریک شد
تو یه تکرار قشنگی توی روزهای سیاهی
روشنی می پاشی تو به امواج تباهی
ولی از من گذشت، این هم تا بدونی
همیشه عاشقتم، کاش عاشقم بمونی
عشق من عجیبه اما عشق نجیبه
من نجیب نبودم ای خدا عجیبه
به فلک سپردم خاطراتم حفظ شه
توی آسمونا بنویسن قصه شه
لای فرشته ها بچرخه احساس شه
که شاید فرشته هات روزی انسان شه
عشق من خدای من بگو به من
چرا وصال تو شد کابوس من
توی وان حموم من از خون می ترسم
نمی دونم چرا تیغ به دست می لرزم
می بینم تو اومدی وقتی که تموم شد
دیگه این آخرشه تو میگی شروع شد
گلهای من نرویید با اینکه بهار شد
اردیبهشتِ امسال اردیبهشتِ غم بود
آرزوها هم افسرد رویای من شکست خورد
اردیبهشتِ امسال اردیبهشت غمگین
چه آسان رها شد افسار گرگِ ننگین
تو قتل عام گلها لاله ی من ترک خورد
تو لحظه های مرگش به خون من قسم خورد
دنیا برای یک گل تاریک و تنگ و سرده
گلی که عاشق باشه پیش خدا جاش امنه
بلندی کوهی مرا فریاد میزند
آسمان بزرگ مرا داد میزند
ابرها برایم ساز میزنند
فرشتگان در کنارم بال میزنند
آه، ای خدا
آه، ای خدا
چه با شکوه است پرستش تو
چقدر زیباست تماشای تو
به من الهام شده است پرواز بکنم
از بلندی کوهی آغاز بکنم
با جهان شما وداع بکنم
از سرای شما عبور بکنم
شاید این آخرین شعرم باشد
دعای خیر من همیشه یارتان باشد
جز خدا را نپرستیدم هرگز
جز به اذن او کاری نکردم هرگز
کوتاه می نویسم این بار
از دردی که نهادی بر قلبم هر بار
در معرکه های ناگهانی روزگار
از پای عقاقی هایی که خون می ریخت در شکار
من نفس می کشیدم بوی تو را هر قدم در بهار
من پیاده بودم و تو بودی سوار
تو با هرکه تو را می ستائید سازگار
من با هرکه تو را می خواست در کارزار
از عشق زیاد بود یا جنون عاشقی ناسازگار
که با تو سازگار بود و با همه ناسازگار
باور دارم به روزی که دوباره روزها به کام ما خواهند چرخید
شاید این دنیا قسمت نباشد اما روزها دوباره خواهند چرخید
ای کاش می شد به گذشته بازگشت یا ماند در لحظه هایی که دوست داشتیم
مگر ما چه می خواستیم از روزگار جز لحظه هایی که همیشه دوست داشتیم
این چنین قسمت و تقدیر روا نیست ما فقط همدیگر را می خواستیم
عشق ما عشق پاکی بود که خدا را در آن می خواستیم
* * *
بازگردیم به گذشته به شبهای تا سحر نخفتن
به عاشقانه سخن گفتن اشک ریختن دعا کردن
به شوخی های الکی، خوب بود می گفتی بانمکی
به باهم بودن، بی هم بودن، دنیای الکی
به زندگیِ دورادور، زندگی من و تو از دور
به زنگ خطر، چشم های حسودِ روزگار کور
به اشک هایی که ریختیم پای مانیتورهای خسته
به دردهایی که نعره می کشید از قلب های خسته
من و تو چه عاشقانه شب را سحر می کردیم
با اینکه دور بودیم همیشه برای هم دعا می کردیم
یادش بخیر آن روزها، چه زود گذشت آن روزها
چه زجری داشت زندگی بعد از پایان آن روزها
که می نوشتم برایت، تو شعر می شدی به من
تو را می نوشتم، بو می کشیدم، تو گم می شدی در من
ما هرگز همدیگر را ندیدیم حتی لحظه های مرگمان
وقتی مرا بُردند به زور، تو ماندی پی دردمان
چه بی صدا مُردیم کسی ما را نشناخت
گویا که هرگز نبودیم به دنیایی می باخت
دنیا را دوست نداشتیم دنیا جای زشتی بود
آدم ها دروغ می گفتند، دنیا به کام بدان بود
کوچک مکانی می خواستیم با آب و نام خالی
فقط باهمدیگر باشیم این بود آرزوی باقی
اما نشد، دیگر دیر شد برای ما در این دنیا
کنون سر می کنم با خاطره هایت در رویا
یاس من، یاس من، من و تو شبیه هم بودیم
من خار داشتم اما گل یک گلخانه بودیم
منو خیلی گم کردی لای خودخواهیات
انگار اون من نبودم که می موندم باهات
تو منو گذاشتی رفتی مثل یک غنچه ی تنها
همه خندیدند به حالم به حال عاشق تنها
حالا من تو کنجی از غم، تک و تنهایی نشستم
تو بیا منو رها کن که همیشه من شکستم
من غروری که ندارم اونو پای تو شکستم
تو بیا ،تو بیا، من به پای تو نشستم
اگه تو یه روز بیایی حرفی از ظلمت نگویم
با اینکه ظلم کردی رفتی همیشه از عشق بگویم
تو ندیدی، نچشیدی، عشقی که من در تو دیدم
تو مرا هرگز ندیدی من درونت را می دیدم
ولی از سینه ی پاکت نور عاشقی می تابید
وقتی که نورت را دیدم، دیدم که به من می تابید
من و تو عاشق شدیم و روزگار اول قشنگ بود
ولی جنس هم نبودیم شاید این دلیل غم بود
همیشه فرار می کردم من از حس و حال امروز
که تو از من دور باشی من بسوزم هر روز
دل من آزرده خاطر شده از دلای مردم
اینا کورند نمی بینند جز تمنّای نفسانی
آنچه تصویر دارند فقط ترسیمیست عقلانی
روی خطی که کشیدند همیشه دارن می میرند
بیا از ترسیم آن ها دور بشیم، شاید ببینند
که میشه یکراست نرفت و، میشه دایره وار نچرخید
میشه یکجا ایستاد تا به لحظه ای جان بخشید
توی دنیای من، اگه من، خوشم با خوشی های من
توای نامحرم، تو برگرد تو ندانی احوال من
که فقط خنده دار است برایت حس و حال من
من برای تو چه مبهم، تو چه دور از رویای من
صاف میرم به سراغ صافی قلبم
می نشینم به رویایی که در آن همیشه غرقم
آتش می کشم به تمام آرزوهایم
فحش می دهم به تمام سادگی هایم
به اشک هایی که عاشقانه ریختم و ندیدی
به ابرهایی که باردار کردم و نباریدی
تمام جسم و روحم سست و آرام و مبهوت گشته
از بی وفایی و تازیانه های تو، فقط تو کبود گشته
چه فایده باز سخن گفتن که گوش شنوا نیست
چرا این هستی جز معمّایی مجهول نیست
من می رم به سوی رویاهای تنهایی ام
تو بمان با این معمّا و مردم نادان که ندانی ام