دکلمه ها - شعر و دکلمه

دکلمه ها - شعر و دکلمه

(مجموعه اشعار و دکلمه های مهدی پورآزاد و شاعران دیگر)
دکلمه ها - شعر و دکلمه

دکلمه ها - شعر و دکلمه

(مجموعه اشعار و دکلمه های مهدی پورآزاد و شاعران دیگر)

احادیث و داستان های حضرت موسی (ع)

دلسوزى شیر براى زایمان همسر
علىّ بن ابوحمزه بطائنى حکایت کند:
روزى حضرت موسى بن جعفر علیه السلام از شهر مدینه به سوى مزرعه اش خارج شد؛ حضرت سوار قاطر بود و من نیز سوار الاغ شدم و حضرت را همراهى کردم .
مقدارى از شهر که دور شدیم ، ناگهان نرّه شیرى سر راه ما را گرفت ، من بسیار ترسیدم ، ولیکن شیر به سوى حضرت نزدیک آمد و با حالت ذلّت و تضرّع مشغول همهمه اى شد.
امام موسى کاظم علیه السلام ایستاد و شیر دست هاى خود را بلند کرده و بر شانه هاى قاطر قرار داد.
من به گمان این که شیر قصد حمله دارد، براى جان آن حضرت وحشت کردم ؛ و سخت نگران شدم .
پس از لحظاتى ، شیر دست هاى خود را بر زمین نهاد و آرام ایستاد و آن گاه حضرت روى مبارک خود را به سمت قبله نمود و دعائى را زمزمه نمود، ولیکن من چیزى از آن را متوجّه نشدم .
پس از آن ، شیر همهمه اى کرد؛ و حضرت آمین فرمود.
و سپس امام علیه السلام به شیر اشاره نمود: برو.
همین که شیر رفت ، حضرت نیز به راه خود ادامه داد و چون از آن محلّ دور شدیم ، به حضرت عرض کردم : یاابن رسول اللّه ! فدایت گردم ، شیر چه کارى داشت ؟! من بسیار براى جان شما و خودم ترسیدم ؛ و از این برخورد در تعجّب و حیرت هستم .
امام علیه السلام فرمود: آن شیر، همسر باردارى داشت که هنگام زایمانش ‍ فرا رسیده و درد سختى دچارش گشته بود.
لذا نزد من آمده بود که برایش دعا کنم تا به آسانى زایمان نماید و من هم در حقّش دعا کردم .
و بعد از آن که دعا به پایان رسید، به آن شیر گفتم : برو، اظهار داشت : خداوند هیچ درّنده اى را بر تو و ذرّیّه و شیعیانت مسلّط نگرداند؛ و من گفتم : آمین .(44)
ارزش کار و کشاورزى
یکى از اصحاب و راویان حدیث ، به نام علىّ فرزند ابوحمزه بطائنى حکایت کند:
روزى از روزها جهت دیدار و ملاقات حضرت ابوالحسن ، امام موسى کاظم علیه السلام حرکت کردم ، حضرت را در زمین کشاورزى ، در حالتى یافتم که مشغول کار و تلاش بود و عرق از بدن مبارکش سرازیر گشته بود.
بسیار تعجّب کردم و اظهار داشتم : یاابن رسول اللّه ! من فداى شما گردم ، مردم کجا هستند تا مشاهده کنند، که شما این چنین در این گرماى سوزان مشغول کار هستى و تلاش و فعّالیّت مى نمائى .
امام علیه السلام لب به سخن گشود و فرمود: اى علىّ! آن هائى که از من بهتر و برتر بوده اند، به طور مرتّب کوشش و تلاش داشته اند و هر کدام به نوعى کار مى کرده اند.
عرض کردم : منظور شما چه کسانى هستند؟
حضرت در پاسخ فرمود: منظورم رسول اللّه ، امیرالمؤمنین و دیگر پدرانم صلوات اللّه علیهم اجمعین مى باشند، که با دست خود کار و تلاش ‍ مى کرده اند.
سپس امام موسى کاظم علیه السلام ضمن فرمایشات خود افزود:
و این نوع کار و تلاشى را که من مشغول انجام آن هستم و تو مشاهده مى کنى ، پیامبران مُرسل الهى و نیز پیامبران غیر مرسل همه شان به آن اشتغال داشته اند و به وسیله آن تلاش و امرار معاش مى کرده اند.
و همچنین بندگان صالح خداوند متعال همه در تلاش و کوشش ‍ مى باشند.(45)
خرید همسر به عنوان مادر
هشام بن احمر - که یکى از اصحاب امام موسى کاظم علیه السلام است ، حکایت کند:
روزى در محضر مبارک آن حضرت بودم ، به من فرمود: اى هشام ! آیا خبر دارى که از شهرهاى مغرب کسى آمده باشد؟
عرض کردم : خیر، بى اطّلاع هستم .
فرمود: بلى ، همین امروز عدّه اى آمده اند، بیا تا با یکدیگر برویم و سرى به آن ها بزنیم .
پس سوار مَرکب هاى خود شدیم و حرکت کردیم تا به نزد مردى از اهالى مغرب رسیدیم ، که تعدادى کنیز و غلام جهت فروش آورده بود و آن ها را جهت فروش بر ما عرضه کرد.
کنیزان نُه نفر بودند، که همه آن ها را حضرت دید و نپسندید و سپس اظهار داشت : به این ها نیازى نیست و ما براى اینها نیامده ایم ؛ اگر کنیزى دیگر دارى ، ارائه نما؟
مرد مغربى گفت : غیر از این ها دیگر ندارم .
امام علیه السلام فرمود: چرا، آنچه که دارى در معرض قرار بده ؛ و در خفاء نگه ندار.
مرد مغربى گفت : به خدا قسم دیگر کنیزى ندارم ، مگر یک نفر که مریض ‍ حال است .
امام علیه السلام فرمود: چرا او را عرضه نمى کنى ؟
و سپس اظهار نمود: او را هم بیاور.
ولیکن مرد مغربى قبول نکرد؛ و ما بازگشتیم .
فرداى آن روز، حضرت به من فرمود: اى هشام ! نزد آن مرد مغربى کنیز فروش برو و آن کنیز مریض را - که نشان نداد - به هر قیمتى که بود، خریدارى کن و بیاور.
هشام گوید: نزد همان شخص رفتم و تقاضاى خرید آن کنیز مریض را نمودم ؛ و او مبلغى را مطرح کرد، که من نیز به همان مبلغ آن کنیز را خریدارى کردم .
بعد از آن که معامله تمام شد، مرد مغربى گفت : آن شخصیّتى که دیروز همراه تو بود، کیست ؟
گفتم : یک نفر از بنى هاشم مى باشد، گفت : از چه خانواده اى ؟
پاسخ دادم : از پاکان و پرهیزکاران است .
گفت : بیش از این توضیح بده ؟
اظهار داشتم : بیش از این اطّلاعى ندارم .
آن گاه مغربى گفت : این کنیز جریانى دارد، که مهمّ است :
وقتى او را از دورترین نقاط مغرب خریدم ، زنى از اهل کتاب ، نزد من آمد و گفت : این کنیز را براى چه منظور خریده اى ؟
گفتم : او را براى خودم خریدارى کرده ام .
زن اهل کتاب گفت : سزاوار نیست چنین کنیزى نزد شخصى چون تو و ما باشد؛ بلکه این کنیز باید نزد بهترین انسان هاى روى زمین باشد و در خدمت او قرار گیرد؛ زیرا که به همین زودى نوزادى از او به دنیا مى آید، که شرق و غرب جهان را در سیطره ولایت خود قرار مى دهد.
هشام گوید: سپس کنیز را نزد امام موسى کاظم علیه السلام آوردم که بعد از مدّتى روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیه السلام از او تولّد یافت .(46)
معرّفى جانشین خود
زکریّا بن آدم - که یکى از بزرگان شیعه و مورد توجّه خاصّ ائمّه اطهار علیهم السلام بوده است - به نقل از گفتار بعضى دوستانش حکایت نماید:
روزى در مدینه منوّره کنار قبر مطهّر رسول خدا صلى الله علیه و آله به همراه بعضى افراد نشسته بودیم ، که ناگهان متوجّه شدیم امام موسى کاظم سلام اللّه علیه دست فرزندش ، حضرت رضا علیه السلام را گرفته و به سمت ما مى آمد، چون وارد مجلس ما گردید و فرمود: آیا مى دانید من چه کسى هستم ؟
عرض کردیم : یاابن رسول اللّه ! شما موسى ، فرزند جعفر بن محمّد علیهما السلام هستى .
حضرت فرمود: این فرزند را مى شناسید؟
گفتیم : بلى ، او علىّ، پسر موسى ، پسر جعفر صادق - صلوات اللّه علیهم مى باشد.
آن گاه امام علیه السلام افزود: تمامى شما گواه و شاهد باشید، که من او را وکیل خود در زمان حیاتم ؛ و نیز وصىّ و جانشین خود پس از آن که از دنیا بروم ، قرار دادم .(47)
همچنین علىّ بن جعفر حکایت کند:
روزى در محضر برادرم امام موسى بن جعفر علیه السلام بودم و او را حجّت خداوند متعال پس از پدرم ، در روى زمین مى دانستم .
ناگهان فرزندش ، علىّ علیه السلام وارد شد و برادرم فرمود: این فرزندم ، علىّ صاحب و پیشواى تو خواهد بود؛ و همان طور که من جانشین پدرم هستم ، او نیز جانشین من مى باشد، خداوند تو را ثابت قدم و پایدار نگه دارد.
من گریان شدم و با خود گفتم : برادرم با این سخنان ، خبر از مرگ و رحلت خود مى دهد.
ناگاه امام علیه السلام اظهار نمود: برادرم علىّ! مقدّرات الهى باید انجام پذیرد، همانا حضرت رسول ، امیرالمؤمنین ، فاطمه ، حسن و حسین (صلوات اللّه علیهم اجمعین ) الگوى تمام انسان ها بوده و هستند و من نیز تابع و پیرو ایشان خواهم بود.
علىّ بن جعفر افزود: این سخنان را برادرم ، امام موسى کاظم علیه السلام سه روز پیش از آن که هارون الرّشید در دوّمین مرحله او را به بغداد احضار نماید، بیان فرمود.(48)
هلاکت سگ خلیفه به وسیله خرما
راویان حدیث و تاریخ ‌نویسان آورده اند:
در آن زمانى که حضرت ابوالحسن ، امام موسى کاظم صلوات اللّه علیه را از بصره به زندان بغداد منتقل کردند، حضرت به طور دائم مورد انواع شکنجه هاى روحى و جسمى قرار مى گرفت .
و پس از مدّتى در اختیار سندى بن شاهک یهودى با بدترین و شدیدترین وضعیّت قرار گرفت .
تا آن که در نهایت هارون الرّشید با توجّه به فضائل و مناقب ؛ و نیز موقعیّت اجتماعى امام علیه السلام ، از روى حسادت و ترس ، به فکر مسموم کردن و قتل آن حضرت افتاد.
به همین جهت مقدارى رطب و خرماى تازه را تهیّه کرده و یکى از آن ها را به وسیله نخ و سوزن درون آن را به طورى آغشته به زهر کرد، که یقین کرد خورنده خرما، سالم نمى ماند؛ و سپس در طَبَقى سینى و یا بشقاب گذاشت و روى خرماها را پوشاند.
پس از آن ، به یکى از ماءمورین خود دستور داد تا طبق خرما را نزد حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام برده و بگوید: امیرالمؤمنین ، هارون الرّشید مقدارى از آن ها را تناول کرده ؛ و نیز این مقدار را براى شما فرستاده است تا میل نمائید.
و افزود: مواظب باش که تمامى خرماها را میل کند و کسى دیگر حقّ خوردن از آن ها را ندارد.
هنگامى که ماءمور هارون ، خرماها را نزد امام کاظم علیه السلام آورد و پیام خلیفه را به حضرتش رسانید، حضرت یکى از خرماها را - که آغشته به زهر بود - برداشته و در دست گرفت ؛ و با دست دیگر مشغول خوردن بقیّه گردید.
در همین اثناء، سگ مخصوص هارون الرّشید - که هارون بیش از هر چیز و هرکس به آن علاقه مند بود و آن را به انواع جواهرات و زیورآلات زینت کرده بود - خود را رهانید و از جایگاه مخصوص خود بیرون شد و مستقیم داخل زندان امام علیه السلام گردید؛ و خواست که نزدیک آن حضرت برود و آن خرماى زهرآلود را دهن بزند و بخورد.
حضرت آن خرماى مسموم را که در دست خویش گرفته بود، در حضور غلام خلیفه ، نزد آن سگ انداخت و سگ هم سریع آن را خورد؛ و چندان زمانى نگذشت که سگ روى زمین افتاد و با سر و صدا، شروع به نالیدن کرد و مُرد.
سپس امام علیه السلام به ناچار باقیمانده خرماها را میل نمود؛ و بعد از آن ، ماءمور خلیفه ، نزد هارون بازگشت و گفت : تمامى خرماها را آن شخص ‍ زندانى خورد.
هارون سؤال کرد: او را در چه حالتى دیدى ؟
پاسخ داد: در وضعیّتى خوب ، بدون آن که تغییرى در بدن و جسم او ظاهر گردد.
و چون خبر مسموم شدن و مردن سگ به هارون رسید بسیار غمگین و اندوهناک شد و بر بالین لاشه سگ مرده آمد و بسیار افسوس ‍ خورد.
سپس بازگشت و ماءمورى را که خرماها را نزد امام موسى کاظم علیهما السلام آورده بود، احضار کرد و شمشیر برهنه خود را دست گرفت و او را مخاطب قرار داد و گفت : چنانچه حقیقت را بیان نکنى تو را به قتل مى رسانم .
ماءمور گفت : من رطب ها را نزد موسى بن جعفر علیه السلام بردم و پیام شما را نیز به او رساندم و سپس بالاى سر او ایستادم تا مشغول خوردن آن خرماها شد.
در همین بین ، که ناگهان سگ شما فرا رسید و خواست نزدیک آن شخص ‍ زندانى برود و از دستش خرمائى بگیرد.
و زندانى ناچار شد و خرمائى را که در دست داشت ، نزد سگ انداخت و سگ آن را خورد و درجا افتاد؛ و موسى بن جعفر علیه السلام بقیّه خرماها را میل نمود.
هارون الرّشید با شنیدن این خبر بسیار افسرده خاطر گشت و گفت : بهترین رطب را براى او تهیّه کردیم ، ولى حیف که به هدف خود نرسیدیم و بلکه سگ از دست ما رفت .
و سپس افزود: هر چه تلاش مى کنیم تا از وجود موسى بن جعفر نجات یابیم ، ممکن نمى شود.
و در پایان با تهدید به غلام گفت : مواظب باش که این خبر در بین افراد منتشر نگردد.(49)
خبر از شهادت در دوّمین مرحله
مرحوم کلینى ، علاّمه طبرسى و علاّمه مجلسى و دیگر بزرگان ، به نقل از ابوخالد زبالى حکایت کنند:
در آن زمانى که مهدى عبّاسى ، امام موسى کاظم علیه السلام را از مدینه به عراق احضار کرد، من در یکى از کاروان سراها به نام زباله بودم ، که حضرت به همراه تعدادى از ماءمورین خلیفه وارد کاروانسرا شد؛ و چون آن بزرگوار مرا دید خوشحال گردید و فرمود: مقدارى لوازم ، برایش تهیّه و فراهم کنم .
عرض کردم : مولاى من ! چرا شما را در این وضعیّت مى بینم ؟!
این همه ماءمور، شما را به کجا مى برند؟
و سپس افزودم : من از این طاغوت مهدى عبّاسى مى ترسم و شما را در امان نمى بینم .
حضرت فرمود: اى ابوخالد! در این سفر به من آسیبى نخواهد رسید، ناراحت نباش ، در فلان ماه و تاریخ ، نزدیک غروب آفتاب منتظر من باش ، که ان شاءاللّه مراجعت مى نمایم .
ابوخالد گوید: بعد از آن که ماءمورین حکومتى حضرت را بردند، من مرتّب در حال محاسبه ایّام و ساعات بودم ، که چه موقع زمان وعده حضرت فرا مى رسد و مراجعت مى فرماید.
پس چون آن روزى که امام علیه السلام وعده داده بود، فرا رسید، من تا غروب آفتاب منتظر قدوم مبارک آن حضرت نشستم ؛ ولى آن بزرگوار نیامد، تا هنگامى که هوا تاریک شد، ناگهان دیدم از آن دور یک سیاهى پدیدار گشت .
چون جلو رفتم ، امام موسى کاظم علیه السلام را سوار بر قاطر دیدم ، بر حضرتش سلام کردم و از این که صحیح و سالم مراجعت فرموده است ، بسیار خوشحال و مسرور گشتم .
آن گاه حضرت به من خطاب کرد و فرمود: اى ابوخالد! آیا هنوز هم ، در شکّ و تردید هستى ؟
گفتم : الحمدللّه ، که از شرّ این ستمگر ظالم نجات یافتى .
فرمود: آرى ، لیکن مرحله اى دیگر مرا احضار خواهند کرد و در آن مرحله نجات نمى یابم ؛ و آنان به هدف شوم خود خواهند رسید.(50)
خروج از زندان و طىّ الارض
مرحوم شیخ صدوق و دیگر بزرگان آورده اند:
پس از آن که چون هارون الرّشید حضرت ابوالحسن ، امام موسى کاظم علیه السلام را از زندان بصره به بغداد منتقل کرد، تحویل شخصى به نام سندى بن شاهک یهودى داده شد.
و در زندان بغداد، حضرت بسیار تحت کنترل و فشار بود؛ و زیر انواع شکنجه هاى روحى و جسمى قرار گرفت ، تا جائى که حتّى دست و پا و گردن آن امام مظلوم علیه السلام را نیز به وسیله غل و زنجیر بستند.
امام حسن عسکرى علیه السلام در این باره فرموده است :
جدّم ، حضرت موسى بن جعفر علیه السلام سه روز پیش از شهادتش ، زندان بان خود - مسیّب - را طلبید و اظهار نمود:
من امشب به مدینه جدّم ، رسول خدا صلى الله علیه و آله مى روم تا با آن حضرت تجدید عهد و میثاق نمایم و آثار امامت را تحویل امام بعد از خودم دهم .
مسیّب عرض کرد: اى مولاى من ! شما در میان این غل و زنجیر و آن همه ماءمورین اطراف زندان ، چگونه قصد چنین کارى را دارى ؟
و من چگونه زنجیرها و درب هاى زندان را باز کنم ، در حالى که کلید قفل ها نزد من نیست ؟!
امام علیه السلام فرمود: اى مسیّب ! ایمان و اعتقاد تو نسبت به خداوند متعال و هچنین نسبت به ما اهل بیت عصمت و طهارت سُست است .
و سپس حضرت افزود: همین که مقدار یک سوّم از شب سپرى گردید، منتظر باش که چگونه خارج خواهم شد.
مسیّب گوید: من آن شب را سعى کردم که بیدار بمانم و متوجّه حرکات امام موسى کاظم علیه السلام باشم ؛ ولى خسته شدم و خواب چشمانم را فرا گرفت ؛ و لحظه اى در حال نشسته ، خوابم برد.
ناگهان متوجّه شدم که حضرت با پاى مبارکش مرا حرکت مى دهد، پس ‍ سریع از جاى خود برخاستم ؛ و هر چه نگاه کردم اثرى از دیوار و ساختمان و زندان ندیدم ، بلکه خود را به همراه حضرت در زمینى هموار مشاهده نمودم .
و چون گمان کردم که آن حضرت مرا نیز به همراه خود از آن ساختمان ها بیرون آورده است ، گفتم : یاابن رسول اللّه ! مرا نیز از شرّ این ظالم نجات بده .
حضرت اظهار نمود: آیا مى ترسى تو را به جهت من از بین ببرند و بکُشند؟
و سپس افزود: اى مسیّب ! در همین حالى که هستى ، آرام باش ، من پس از مدّتى کوتاه باز مى گردم .
مسیّب با تعجّب سؤال کرد: یاابن رسول اللّه ! غل و زنجیرى که بر دست و پاى شما بود، چگونه گشودى ؟!
امام علیه السلام فرمود: خداوند متعال به جهت ما اهل بیت ، آهن را براى حضرت داود علیه السلام ملایم و نرم کرد؛ و این کار براى ما نیز بسیار سهل و ساده است .
آن گاه حضرت از نظرم ناپدید گشت و با ناپدید شدنش دیوارها و ساختمان زندان با همان حالت قبل نمایان گردید.
و چون ساعتى گذشت ناگهان دیدم دیوارها و ساختمان زندان به حرکت درآمد و در همین حالت ، مولا و سرورم حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام را دیدم که به زندان بازگشته است و همانند قبل غل و زنجیر بر دست و پاى مبارک حضرت بسته مى باشد.
از دیدن این معجزه ، بسیار تعجّب کردم و به سجده افتادم .
بعد از آن امام علیه السلام به من فرمود: اى مسیّب ! برخیز و بنشین ؛ و ایمان خود را تقویت و کامل گردان ، و سپس افزود: من سه روز دیگر از این دنیا و محنت هاى آن خلاص خواهم شد و به سوى خداوند متعال و مهربان رهسپار مى گردم .(51)
دستور خواب تا هنگام شهادت
اکثر محدّثین و مورّخین در کتاب هاى مختلفى آورده اند:
هنگامى که ماءمورین حکومتى خواستند امام موسى بن جعفر علیه السلام را از مدینه منوّره به سوى عراق حرکت دهند، حضرت به فرزند خود، حضرت رضا علیه السلام دستور فرمود تا زمانى که خبر قتل و شهادت پدرش را نیاورده اند، هر شب رختخواب خود را جلوى اتاق آن حضرت پهن نماید و در آن بخوابد.
خادم آن حضرت گوید: من هر شب رختخواب حضرت علىّ بن موسى الّرضا علیه السلام را جلوى اتاق امام موسى کاظم علیه السلام پهن مى کردم و حضرت رضا سلام اللّه علیه مى آمد و مى خوابید.
و مدّت چهار سال به همین منوال سپرى شد، تا آن که شبى از شب ها وقتى رختخواب را پهن کردم ، حضرت نیامد و تمام اهل منزل وحشت زده ؛ و غمگین شدیم و همگى در فکر فرو رفتیم که حضرت رضا علیه السلام کجا رفته ؛ و چه شده است ؟
چون صبح شد متوجّه شدیم که حضرت علىّ بن موسى الّرضا علیه السلام آمد و مستقیما نزد امّ احمد - یکى از همسران امام موسى کاظم علیه السلام رفت و فرمود: اى امّ احمد! آنچه پدرم نزد تو به ودیعه نهاده است ، تحویل من بده .
در این هنگام ، امّ احمد فریادى کشید و گریه کنان بر سر و صورت خود زد و گفت : مولا و سرورم شهید گشته است .
امام رضا علیه السلام فرمود: آرام باش و تا زمانى که خبر شهادت پدرم منتشر نشده است سکوت نما.
پس ، امّ احمد آرامش خود را حفظ کرد؛ و آن گاه صندوقچه اى را به همراه دو هزار دینار آورد و تحویل امام رضا علیه السلام داد و گفت : پدرت ، امام موسى کاظم علیه السلام این ها را به عنوان ودیعه نزد من نهاد و فرمود:
تا هنگامى که خبر شهادت مرا نشنیده اى ، از این اشیاء خوب مراقبت و نگه دارى کن ؛ و چون خبر قتل مرا شنیدى ، فرزندم رضا - سلام اللّه علیه - نزد تو مى آید و آن ها را مطالبه مى نماید، پس همه را تحویل او بده ؛ و بدان که او بعد از من امام و حجّت خداوند متعال بر تمامى خلق مى باشد.(52)
همچنین مرحوم شیخ صدوق و طبرى و دیگر بزرگان ضمن حدیثى طولانى از حضرت ابومحمّد امام حسن عسکرى علیه السلام آورده اند:
امام موسى کاظم علیه السلام سه شب مانده به آخر عمر شریفش ، به زندان بان خود - مسیّب - فرمود:
من سه روز دیگر به سوى پروردگار خود رحلت خواهم کرد و این شخص ‍ پلید و پست - سندى بن شاهک - ادّعا مى کند که مراسم تجهیز کفن و دفن مرا انجام مى دهد.
و سپس افزود: اى مسیّب ! بدان و آگاه باش که چنین کارى امکان پذیر نیست ؛ بلکه فرزندم ، علىّ بن موسى الرّضا علیه السلام مرا تجهیز و تدفین مى نماید.
و چون جنازه ام به قبرستان قریش منتقل گردید، درون قبر، لَحَدى برایم درست کنید؛ و هنگامى که درون لَحَد قرار گرفتم ، سعى کنید که قبرم را مرتفع نگردانید؛ و نیز از خاک قبر من جهت تبرّک استفاده نکنید؛ چون خوردن تمام خاک ها حرام است ، مگر تربت شریف جدّم ، امام حسین علیه السلام که خداوند تبارک و تعالى براى شیعیان و دوستان ، در آن تربت ، شفا قرار داده است .
مسیّب در ادامه روایت گوید: چون روز سوّم فرا رسید و لحظات شهادت حضرتش نزدیک شد، فرزند بزرگوارش حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیه السلام - که از قبل او را مى شناختم - حضور یافت و من شاهد حضور آن حضرت تا پایان مراسم بودم .(53)
و چون حضرت ابوالحسن ، امام موسى بن جعفر علیهما السلام در همان زندان بغداد به شهادت رسید - که بعد از مدّت ها، آن زندان تبدیل به مسجدى شد، که در بغداد در محلّ دروازه کوفه موجود مى باشد - توسّط فرزندش امام علىّ بن موسى الرّضا علیه السلام تجهیز شد و در قبرستان قریش ، در اتاقى که خود امام موسى کاظم علیه السلام خریدارى کرده بود، دفن گردید.(54)